تو اتاقم نشسته بود و بازی می کرد،هر از چند گاهی چیزی می پرسید.مشغول کتاب خواندن بودم و سر و صدایش تمرکزم را به هم می زد.
بلند شدم دستش را گرفتم و از اتاق بیرون بردم،به اتاقم برگشتم و در اتاقم را قفل کردم.
پشت در اتاق نشسته بود و با من حرف می زد:
در رو باز کن،پیشی از پنجره اومده الان من رو می خوره!در رو باز کن دیگه...
صدایش را می شنیدم اما حواسم جمع کتاب خواندنم بود.
چند دقیقه بعد از جایم بلند شدم تا چای بیاورم.وقتی برگشتم روی تختم نشسته بود و پیروزمندانه به من لبخند می زد!
بغلش کردم و روی کاناپه پذیرایی رهایش کردم.به اتاقم برگشتم و باز هم در را قفل کردم.
فریاد می زد و گریه می کرد.آنقدر گریه کرد تا خوابش برد.
کتاب خواندنم که تمام شد به سراغش رفتم،خواب بود و چشمانش نشان می داد که چقدر اشک ریخته...
غم های کوچک بچه ها چقدر برای خودشان بزرگ است،تنها خصلت کودکی است که دوستش ندارم!
گاه فکر می کنم چقدر دردآور است که بزرگی،اسیر غم های کوچک باشد و آنها را بزرگ پندارد...
سلام
خیلی بی رحمی
زورت به بچه رسیده
گناه داشته دلم سوخت براش.
یا علی مدد است
برای حنظله:
هر جا که پا می ذارید من به سانسور می افتم!کامنت هاتون تایید نشد!
آره منم وقتی مشکل دارم پیش خودم می گم نکنه مشکلاتم کوچیکه و خودم حالیم نیست
منم از این خصلت بچه گی خوشم نمیاد و برام دردناکه وقتی فکر می کنیم غم ما بزرگترین غم دنیاست.
به بازی دعوتت کردم. خوشحال میشم دعوتم را قبول کنی.