چقدر خوبه که می تونم برات بنویسم!
جلوم نشسته بودی و مثل همیشه ساکت بودیم.فقط نگاهت می کردم،تو هم نگاهم می کردی.از حرف زدن می ترسیدم.بالاخره شروع کردم،اولش آروم حرف می زدم تو هم آروم حرف می زدی،درست نمی شنیدم چی می گی،اما داشتی باهام حرف می زدی.صدام رو بالا بردم،باز هم همون جمله ها رو تکرار کردم.جوابت رو نمی شنیدم.فریاد زدم و اسمت رو گفتم!صدات زدم!صدام تا آسمون ها می رسید.
دوست نداشتم اشک هام رو ببینی،سرم رو توی چادر نمازم قایم کردم.عطر یاس مشامم رو پر کرد.یاد حرف یه دوست افتادم که از صاحب یاس می گفت!فهمیدم چرا اون عطر رو حس کردم.بهت یه عالمه قول دادم.یادمه بارون شروع شد و رعد و برق می زد!تو هم داشتی بلند باهام حرف می زدی.شنیدم که از سختی راهی که انتخاب کردم می گی!منم فقط زیر لب اسمت رو می گفتم!می گفتی و می گفتی!
چند روز گذشت،هر چی خواسته بودم بهم دادی!اما صدات رو می شندیم که می گفتی:قولات یادت نره!با اطمینان می گفتم:نه!یادمه!همه اش رو!بازم بارون و رعد و برق!می فهمیدم که می خوای یادم بمونه!
چند روز دیگه هم گذشت،باز هم دنبالت گشتم،اما داشتی تنهام می ذاشتی!تا امروز...
همه ی اونا رو ازم گرفتی،بازم زیر بارون!حالم خوب نبود!اما خوب می شنیدم چی می گی!این بار تو شروع کردی،با صدای بلند باهام حرف می زدی!درست همونجا که...
نمی دونم چرا پرچم سیاها من رو یاد همون یاس ها انداخت...
فهمیدم که بازم کار خودته!
عجیبه که امروز صبح این جور دنبالت گشتم و امروز عصر این جور آغوشت رو برام باز کردی!
رفت؟
نمی دونم چی بگم!
فقط خداحافظ و موفق باشی!
اینم بدون که خیلی جلوی خودم رو گرفتم که چیزی نگم!
او، عطر یاس، بارون، پرچم سیاه، قول و ....
نمی دونم چرا کامنت گذاشتن برای تو سخت شده!!!!
شاید به خاطر اینکه تو هم داری به سه نقطه عادت می کنی!!
شاید به خاطر اینکه من می ترسم بنویسم،اما منظورم بین کلمات له شود!!!!!
سکوت هم زبانی است، نه؟؟؟؟
تا بعد!
...
سلام.
حالا نمیشد این میدون نوبنیادو نگی؟ متن رو یک دفعه کوبیده زمین!
ضمنا اونی که تو باهاش حرف زدی هیچ وقت ساکت نبوده و نیست! خدای لال به هیچ دردی نمیخوره! بعد هم اون یادش نمیره تو رو ! چون خدای فراموشکار هم به هیچ دردی نمیخوره!