امروز تو کلاس زبان ساعت خوندن یاد گرفتیم!
من که بلد بودم ساعت بخونم!تازه ساعت کامپیوتری م رو هم بلدم بخونم!
بعد از اینکه خانم معلم ساعت خوندن رو یادمون داد یکی از دخترای کلاس که از من خیلی بزرگتره و فکر کنم راهنمایی باشه ، به من گفت تو که بلد نیستی به فارسی ساعت بخونی می خوای به انگلیسی بخونی؟
کلی شاکی شدم!می خواستم حالش رو بگیرم ساعتم رو نگاه کردم و گفتم:۱۰ دقیقه دیگه کلاس تموم می شه ! بعد از کلاس می تونیم صحبت کنیم!
همه بهم خندیدن!تو کلاسمون همه بزرگن!یکی از همکلاسی هام بچه داره!
کلاس که تموم شد ، خانم معلم جدای بقیه برام سرمشق گرفت.
وقتی از در آموزشگاه اومدم بیرون هوا تاریک شده بود.بابا جون هم مثل همیشه نیومده بود دنبالم.نمی دونم امشب بازم یادش رفته بود که باید زودتر از سر کار بیاد ، تا بیاد دنبالم یا کارش طول کشیده بود!
از آموزشگاه تا خونه زیاد راه نیست!
منم کیفم رو بغل کردم و دویدم تا رسیدم خونه!
مشق هام رو نوشتم دیکته فارسی م رو هم از حفظ نوشتم!
مامانی هم برام شیر آورده تا بخورم و بخوابم!
مامانی دیگه نمی ذاره شبا شیر کاکائو بخورم!می گه شیر کاکائو مال صبحانه است!من که هنوز نفهمیدم چه فرقی می کنه!
یادش بخیر!
خیلی دلم برای بچگی تنگ میشه!
من هنوز نفهمیدم چه فرقی میکنه:
شاید سر خوبی بچگی همین جمله باشه!
تا بعد!
:)
پس این محدثه خانم کی بزرگ میشه ؟
سلام محدثه جون!
ممنونم که سر زدی....و در جوابت میگم که گاهی بعضی تصمیمات رو مجبوری بگیری......چون به نظرت تو اون لحظه بهترین کاریه که میشه کرد....
میگم اینقد خوب این ژستو نوشتی که فک کردم صاحب فعلی این وبلاگ یه دختر ۶-۷ سالس!!
موفق باشی ...آپ کردی خبرم کن!
سلام دوست قدیمی!
بالاخره برگشتم!
اما....
تا بعد!
کودکی... تنها روزای سادگی... ولی هیچ حسی در من به وجود نمیاد .. اصلا از کجا معلوم من حس دارم!
.
و در مورد تراژدی...:
نگاه ناظر در صورتی مقصره که تو جزو اون گروه از آدمایی باشی که فاجعه رو میبینن و میگن ولش کن یا جوابی ندارن و ترجیح میدن چیزی بگن فقط برای اینکه چیزی گفته باشن..!