شازده کوچولو

دلم برای شازده کوچولوم تنگ شده

دلم برای روزهای شازده کوچولویی تنگ شده!

دلم برای همه خاله زنک های شازده کوچولو هم تنگ شده!

کامنت های پست آخر شازده کوچولو اذیتم می کنه،یک سال و هشت ماه نوشتن توی یه وبلاگ کم نیست!

وبلاگی که باعث مهم ترین اتفاقات زندگی م بود.بعضی موقع ها با خودم فکر می کنم،کاش شازده کوچولو نبود!کاش هیچ وقت اون وبلاگ رو باز نمی کردم!

خوب که نگاه می کنم می بینم شازده کوچولو تو اون وبلاگ زاده شد،بدون اینکه بفهمم یا حتی بخوام....

بعد من رو اهلی کرد،و حالا...

فقط دلم تنگه!

 

شبه ابلهانه ۱

چند روزی است که از دلتنگی،به شدت عصبانی ام!

نمی دانم،شاید هم این عصبانیت است که دلتنگم می کند!

دارم باور می کنم که جادوگری هم واقعیت دارد،شاید برای من جوان قرن بیست و یکم کمی مضحک باشد،اصلن بگذارید مضحک باشم!دیوانگی هم عقاید دیوانه وار دارد،من هم از اعتراف به دیوانگی ابایی ندارم!

جادوگری را می گفتم،همان که بعضی ها اسم متافیزیک را رویش کذاشته اند و برخی معتقدند میانبری است برای عرفان!

شبه جادوگری مدعی است که دلتنگی و خشم و خستگی و مریضی و سردرد و دل درد و سرطان سرماخوردگی و هر درد و مرض دیگری که این روزها جان کندنم را تسریع می کند،نفرین دل عاشقی است که شکسته ام!

بله!شکسته ام!با همین دستان مبارکم!

البته او معتقد است با نگاهم!من هنوز هم نفهمیده ام با نگاه چطور می شود چیزی را شکست!از خودش هم پرسیدم فکر کرد مسخره اش می کنم!و آه بلندی کشد!بعد از آهش صدای فریاد خدا را بر سر خودم شنیدم که می گفت:خاک بر سرت ای بنده!

از فردای آن روز سعی می کنم کمتر نگاه کنم!فکر می کنم نگاه من هم تحت تاثیر همان انرژی های نگتیو و پازتیوی باشد که آن دل شکسته ی متافیزیکی می گفت!

من که درست نمی دانم!راستش در فیزیک به ما متافیزیک یاد نمی دهند!

هنوز هم نفهمیدم امواج چه طور می توانند نگتیو یا پازتیو باشند!ما در الکترومغناطیس و فیزیک۳ و امواج پیشرفته در مورد امواج و انرژی موج زیاد خوانده ایم!اما هنوز چیزی در مورد مثبت یا منفی بودنش نمی دانم!شاید هم زیادی پیشرفته است و باید دندان روی جگر گذاشت و صبر کرد تا به وقتش یاد گرفت!

صبر!عجب واژه ی عجیبی!به قول عزیزی این موهبت الهی ذره ای در خون مبارک من پیدا نمی شود!راستش هنوز هم نفهمیده ام صبر چه طور در خون پیدا می شود!در آزمایش خونم دیدم که از کلسترول و آهن و .. نوشته بود،اما از صبر چیزی ندیدم!شاید هم آن عزیز درست فهمیده!حتی اپسیلونی در خونم نبوده،آن ها هم ننوشته اند!

من که از زیست سر در نمی آورم،در فیزیک هم این چیزها را نداریم!

دل شکستن را می گفتم!نمی دانم دل وقتی تنگ می شود می شکند یا وقتی می شکند تنگ می شود!اما فکر کنم با هم ارتباط داشته باشند،یعنی همان کس که انرژی نگتیوش توان دلتنگ کردن را دارد،توان دل شکستن را هم دارد!این ها را هم باید از همان دل شکشسته بپرسم!من که درست نمی دانم!

عصبانیت و دلتنگی را می گفتم!

بگذارید که اعتراف کنم تفاوتشان را نمی دانم!فکر کنم دلتنگی هم چیزی باشد در مایه های عصبانیت!عصبانیت هم که از نوجوانی همراهم بوده!

معنی عصبانیت را هم قبلش نمی دانستم!

کسی چه می داند،شاید یک روز معنی دلتنگی و دل شکستگی و متافیزیک و امواج نگتیو و پازتیو  و صبر و نگاه را هم فهمیدم!

درست همان جا که دو هفته پیش...

دومین بار بود که امتحان پایان ترم ریاضی۲ می دادم،یا سابقه ای که داشتم مطمئن بودم که یک ترم دیگر هم باید مهندس شجاعی و کتاب آدامز را تحمل کنم!

با خستگی و کلافگی از دانشکده خارج شدم،سوار تاکسی شدم و مقصد را گفتم.

نمی دانم به امتحان ریاضی۲ فکر می کردم یا امتحان زبان که فقط ۲۶ ساعت برای خواندنش وقت داشتم،شاید هم به صحبت های دکتر قرائی فکر می کردم.فقط می دانم حواسم آنجا نبود!

با صدای راننده به خودم آمدم:خانم،رسیدیم!

پیاده شدم!حواسم آنجا نبود،درست نمی دانم به چه فکر می کردم!سمند مشکی را دیدم که به طرفم می آمد!درست نمی دانم به چه فکر می کردم!نگاهم در نگاه راننده اش که وحشت کرده بود گره خورد.درست نمی دانم به چه فکر می کردم!

به خودم آمدم،پیرمرد راننده کمکم می کرد که از جایم بلند شوم!دست چپم آسیب جزئی دیده بود...

 

 

 

دو هفته از آن اتفاق می گذشت.

ترافیک سنگین بود،از ماشین پیاده شدم تا چند قدم باقی مانده را پیاده بروم،

ماشین سمند مشکی را دیدم که راه را بند آورده بود،درست همان جا که دو هفته پیش...

جلوتر آمدم،خانم جوانی جلوی سپر سمند روی زمین افتده بود،دیدم که رویش پول خرد می ریختند...