می خواستم بگم...

 می خواستم بگم از دغدغه های ذهن یه آدمی که معتقده دغدغه بودن داره ! دغدغه درست بودن!

می خواستم بگم از آدمایی که دارن زندگی می کنن و ظاهرن می دونن چی می خوان و می خوان به کجا برسن ، اما تو سطح موندن ! آدمایی که عمق ندارن!

می خواستم بگم از آدمایی که شب رو روز می کنن و روز رو در انتظار شب و سکوتش می گذرونن! و انگار متوجه گذر این زمان نیستن ! نگران تموم شدنش و فرصت کمشون نیستن !

می خواستم بگم از آدمایی که هر کدوم یه نداشته ای رو علم کردن تا داشته ها رو نبینن ! و زندگی ساده و سالمشون رو تباه یه شکست ناچیز می کنن !

می خواستم بگم از استرسی که چند وقته گرفتارم کرده و هر روز بیشتر و بیشتر  اسیرم می کنه و شروع ماه رجب و نزدیکی به ماه رمضان بهش دامن زده !

می خواستم بگم از برنامه هام ! برنامه هایی که متفاوت با همیشه به بودنم رنگ می ده و شاید بیشتر از همیشه بهم نهیب می زنه که:داره می گذره ! عجله کن ! داری از دست می دی ! عمرت رو ! این همه کار نکرده ! این همه زمان از دست رفته !

می خواستم بگم از معضل جدید تو فکر کردنام که هر موضوع به ظاهر ساده ای می تونه گسترده شه و ساعت ها ابعاد مختلف ذهنم رو به خودش مشغول کنه!

اما انگار خیلی از حرفا رو نمی شه تو نوشته ها آورد!و نوشتن ، تنها دوای دردم ، دیگه جوابم کرده !

انگار راست می گفتی ! دارم زیادی به خودم سخت می گیرم !

و اینکه شاید عجول بودنم کارم رو سخت کرده !

می ترسم این مهلت تموم بشه و کارام نصفه نیمه بمونه !

 

می دونی ، انگار تو این چند وقت یه سایه پا به پام داره میاد ! یه سایه پاک و مقدس ! این بهم امید می ده...

 

 اما این جبران گذشته و روزای تلف شده رو نمی کنه ! روزایی که باید خیلی بهتر از اینی که بود ، می بود !

حسرت گذشته نیست که مشوشم می کنه !

درست حس کسی رو دارم که تمام ترم بی خیال درس هاش بوده و حالا نزدیک امتحاناش به خودش اومده که باید یه نمره خوب بگیره ! به نمره پاس هم قانع نیست ! یه نمره خیلی خوب می خواد !

 

این روزا دلم بدجوری هوای دل گندگی و بی خیالی ت رو کرده ! اگر الآن بودی حتمن سعی می کردی صورت مسئله رو برام ساده کنی تا آروم شم!

 

 شایدم می گفتی:اینا که خیلی خوبه ! حاسبوا قبل ان تحاسبوا !

اما نیستی و نمی بینی این حساب کتاب کردنا چقدر مشوشم کرده.همه اش به خودم می گم:تو این بیست سال و اندی ، چی کار کردی؟چه کار ها که باید انجام می شده و نشده !

بعد یه چیزایی تو ذهنم شروع می کنه به دور زدن ! می چرخه و می چرخه ! بعضی جاهاش حضورت خیلی پررنگه ، و بعضی جاهاش بغض نبودن هاته که جریان رو از بقیه اتفاق ها متمایز می کنه !

بعد قلم رو دستم می گیرم تا بنویسم و یه کمی این آشفتگی رو کم کنم ! اما اونم نمی نویسه ! انگار باید همینجور فکر کنم تا تو فکر کردنام بعضی چیزا سر جاش بیاد !

شاید خوبه که نیستی و این خودمم که باید سخت یا آسون ، درست یا غلط ادامه این راه رو طی کنم !

 

 و خوب ! نمی خونی و این روزای متفاوت رو هم نمی بینی !

شازده کوچولو ! خیلی به موقع رفتی ! بهترین موقع برای نبودن !

؟؟؟

" بعضی وقت ها برای ماندگار شدن ، باید رفت!"

مخاطبین سابق وبلاگ شازده کوچولو (یا شاید مخاطبین وبلاگ سابق شازده کوچولو) نگران نشوید!

با اطمینان می گویم نه قصد رفتن دارم و نه فرصت رفتن!(نگو که رفتن فرصت نمی خواهد!هنوز هم شازده کوچولوی مرحوم (!) از من انرژی روحی می گیرد!پس رفتن هم فرصت می خواهد!برای جبران این انرژی عظیم رو به اتلاف!)

فقط دلم خواست این جمله را بگویم ، چون جدیدن به شدت به آن ایمان آورده ام!

نه که قبلن که پستش را در شازده کوچولو می گذاشتم به آن ایمان نداشتم،نه! اما خوب!

خیلی وقت ها آدم حرفی می زند که خودش بعدها به عمقش پی می برد!

درست مثل حالا!

وقتی محدثه کوچک بود ۲

امروز تو کلاس زبان ساعت خوندن یاد گرفتیم!

من که بلد بودم ساعت بخونم!تازه ساعت کامپیوتری م رو هم بلدم بخونم!

بعد از اینکه خانم معلم ساعت خوندن رو یادمون داد یکی از دخترای کلاس که از من خیلی بزرگتره و فکر کنم راهنمایی باشه ، به من گفت تو که بلد نیستی به فارسی ساعت بخونی می خوای به انگلیسی بخونی؟

کلی شاکی شدم!می خواستم حالش رو بگیرم ساعتم رو نگاه کردم و گفتم:۱۰ دقیقه دیگه کلاس تموم می شه ! بعد از کلاس می تونیم صحبت کنیم!

همه بهم خندیدن!تو کلاسمون همه بزرگن!یکی از همکلاسی هام بچه داره!

کلاس که تموم شد ، خانم معلم جدای بقیه برام سرمشق گرفت.

وقتی از در آموزشگاه اومدم بیرون هوا تاریک شده بود.بابا جون هم مثل همیشه نیومده بود دنبالم.نمی دونم امشب بازم یادش رفته بود که باید زودتر از سر کار بیاد ، تا بیاد دنبالم یا کارش طول کشیده بود!

از آموزشگاه تا خونه زیاد راه نیست!

منم کیفم رو بغل کردم و دویدم تا رسیدم خونه!

مشق هام رو نوشتم دیکته فارسی م رو هم از حفظ نوشتم!

مامانی هم برام شیر آورده تا بخورم و بخوابم!

مامانی دیگه نمی ذاره شبا شیر کاکائو بخورم!می گه شیر کاکائو مال صبحانه است!من که هنوز نفهمیدم چه فرقی می کنه!