وقتی محدثه کوچک بود!

امروز،روز اول مدرسه بود.رفتم کلاس اول!

خانم معلم مقنعه ام رو ازم گرفت و یه گل زرد خیلی کوچولو روش دوخت.بهش گفتم:چرا زرد؟من قرمز می خوام!

محکم لپم رو کشید و گفت:بچه های کلاس من گل هاشون زرده،شاید قرمز از زرد خوشگل تر باشه،اما دوست نداری که گلت مثل بچه های اون کلاس آبی باشه؟!

تو دلم گفتم:گل آبی که نداریم!علف آبی داریم!

بعد از اینکه کلی وقتمون رو تو حیاط گرفتن(نمی دونم چرا امشب وقتی این جمله رو به باباجون گفتم،کلی بهم خندید!)بردنمون سر کلاس.خانم معلم شروع کرد به پرسیدن اسم و فامیل بچه ها،نمی دونم چرا بعد اینکه اسم و فامیلم رو گفتم ازم شغل بابام رو پرسید!نمی دونستم چی بگم،آخه بابا یه عالمه شغل داره،کدومش رو بگم؟!گفتم:نمی دونم!تازه،چرا از بقیه این سوال رو نپرسید؟!نمی دونم چرا علت کارای این آدم بزرگا رو نمی فهمم!اول کلاس خانم معلم گفت:من دوست شمام!شما هم دوستای خوب من هستید!اما با این سوال پرسیدنش دیگه نمی تونم فکر کنم دوستمه!اونم مثل آدم بزرگاست!

تو راه که بر می گشتم خونه کلی دلم بستنی خواست!صبح که فاطمه من رو می رسوند مدرسه بهم گفت:شیطونی نکن و تعطیل که شدی بیا خونه!منم به خاطر همین بستنی نخریدم!کلی هم از دست فاطمه شاکی شدم که چرا به خاطر اینکه ۴ سال ازم یزرگتره این همه بهم زور می گه!از دست خودم هم کلی شاکی شدم که چرا حالا که نیست به قول بزرگترا عذاب وجدان می گیرم و نمی تونم هر کاری دلم می خواد بکنم!

وقتی رسیدم خونه خاله جونم اینا خونه ما بودن.خاله جون یه ماچ محکم از لپم گرفت و گفت:تو این لباس ها خیلی خانم شدی!

من هم رفتم تو اتاق مامان و تو آیینه قدی خودم رو نگاه کردم!لباسام تو تنم گریه می کرد.با اینکه مامانی آستینام رو تا زده بود،بازم برام بلند بود و تا انگشتام می رسید!

تو این لباسام فقط کیفم که عکس ای کیو سان داره و جورابام که دورش تور سفید با گلای قرمز داره خوشگله و دوستشون دارم!

فاطمه کمکم کرد لباسام رو گذاشتم سر جاش.برام یه شکلات گنده خیلی خوشمزه هم خریده بود.

از فردا با فاطمه می رم مدرسه و میام،چون دختر خوبی بودم و یه راست اومدم خونه،بهم قول داد فردا برام بستنی بخره!