می گذرد،بی آنکه من را ببیند و تو را!
و مائیم که در بند زمانیم،نه او اسیر ما!
خوب بنگر!می بینی که چه طور بی دغدغه و رها روان است؟!بی آنکه بداند چون من و تویی،متعجب نظاره گر گذرش هستیم...
فارغ از خود امروزی،به خود دیروزی می نگرم
حسرت لحظه ها و ثانیه هایی که از آن من بود و از دست رفت،و وحشت خود فردایی که در معرض تاراج پوچی هاست!
راستی،آیا هرگز زمان متلاطم از گناه نادیده گرفتن می شود؟
کاش همچون زمان فارغ و سبکبال می گذشتیم!
و کاش واژه"ای کاش"وجود نداشت...
یادم است نگران گذر زمان بودی و شکوه می کردی از روزهایی که می گذرد در تنهایی!در نبودنمان!
و رفتی!بی خداحافظی!و چه خوب به یاد داشتی رسم خداحافظی نکردن هایم را!
بعد از رفتنت همه ی ترس هایت به حقیقت پیوست!در تنهایی هایم و در نبودنت!
یادم می آید وقتی رفتی به دنبال تنها یادگارت روزها گشتم و گشتم!اما نبود!هیچ جا نبود!انگار رفتی و همه ی بودن ها را هم با خودت بردی!
گاهی می ترسم و تردید می کنم که شاید همه چیز جز رویایی گذرا نبوده...
راستش هیچ نگذاشتی تا باور کنم که بودی...
می دانی،هنوز هم قاعده ی یکتا بودن را باور ندارم!
آن روز کوهپیمایی مان زیر باران یادت هست؟موهایت خیس شده بود.یادم است آن روز برای اولین بار دیدم که چه طور خستگی و فشار موهایت را سفید کرده!
همان روز بود که از یکتا بودن گفتی و ترست از رفتن...
نمی دانم جسارت بود یا حماقت!اما هر چه بود خیلی زود اتفاق افتاد و ثمره اش شد یک عمر دلتنگی!
یکتا بودن را می گفتم!تو رفتی و من ماندم!راستش یادم نیست که ماندم یا نه!اما تو رفتی!این را می دانم!
و چه روزها گذشت!گذشت و گذشت،بی آنکه نیم نگاهی به ما بیندازد!
نبودی و بود!
بود و ماند!تو رفته بودی!
و قاعده ی یک نقض شد و ترس هایت به حقیقت پیوست!
کاش بودی...
امروز...
اینجا...