پیش نوشته ۲

می بینی زمان چه طور می گذرد؟بی آنکه توجهی به اتفاق ها و جریانات داشته باشد؟بی آنکه حتی لحظه ای را کندتر گام بگذارد تا شاید زیبایی آن لحظه را طولانی تر کند؟

می گذرد،بی آنکه من را ببیند و تو را!

و مائیم که در بند زمانیم،نه او اسیر ما!

خوب بنگر!می بینی که چه طور بی دغدغه و رها روان است؟!بی آنکه بداند چون من و تویی،متعجب نظاره گر گذرش هستیم...

فارغ از خود امروزی،به خود دیروزی می نگرم

حسرت لحظه ها و ثانیه هایی که از آن من بود و از دست رفت،و وحشت خود فردایی که در معرض تاراج پوچی هاست!

راستی،آیا هرگز زمان متلاطم از گناه نادیده گرفتن می شود؟

کاش همچون زمان فارغ و سبکبال می گذشتیم!

و کاش واژه"ای کاش"وجود نداشت...

پیش نوشته ۱

یادم است نگران گذر زمان بودی و شکوه می کردی از روزهایی که می گذرد در تنهایی!در نبودنمان!

و رفتی!بی خداحافظی!و چه خوب به یاد داشتی رسم خداحافظی نکردن هایم را!

بعد از رفتنت همه ی ترس هایت به حقیقت پیوست!در تنهایی هایم و در نبودنت!

یادم می آید وقتی رفتی به دنبال تنها یادگارت روزها گشتم و گشتم!اما نبود!هیچ جا نبود!انگار رفتی و همه ی بودن ها را هم با خودت بردی!

گاهی می ترسم و تردید می کنم که شاید همه چیز جز رویایی گذرا نبوده...

راستش هیچ نگذاشتی تا باور کنم که بودی...

می دانی،هنوز هم قاعده ی یکتا بودن را باور ندارم!

آن روز کوهپیمایی مان زیر باران یادت هست؟موهایت خیس شده بود.یادم است آن روز برای اولین بار دیدم که چه طور خستگی و فشار موهایت را سفید کرده!

همان روز بود که از یکتا بودن گفتی و ترست از رفتن...

نمی دانم جسارت بود یا حماقت!اما هر چه بود خیلی زود اتفاق افتاد و ثمره اش شد یک عمر دلتنگی!

یکتا بودن را می گفتم!تو رفتی و من ماندم!راستش یادم نیست که ماندم یا نه!اما تو رفتی!این را می دانم!

و چه روزها گذشت!گذشت و گذشت،بی آنکه نیم نگاهی به ما بیندازد!

نبودی و بود!

بود و ماند!تو رفته بودی!

و قاعده ی یک نقض شد و ترس هایت به حقیقت پیوست!

کاش بودی...

امروز...

اینجا...