پیش نوشته ۱

یادم است نگران گذر زمان بودی و شکوه می کردی از روزهایی که می گذرد در تنهایی!در نبودنمان!

و رفتی!بی خداحافظی!و چه خوب به یاد داشتی رسم خداحافظی نکردن هایم را!

بعد از رفتنت همه ی ترس هایت به حقیقت پیوست!در تنهایی هایم و در نبودنت!

یادم می آید وقتی رفتی به دنبال تنها یادگارت روزها گشتم و گشتم!اما نبود!هیچ جا نبود!انگار رفتی و همه ی بودن ها را هم با خودت بردی!

گاهی می ترسم و تردید می کنم که شاید همه چیز جز رویایی گذرا نبوده...

راستش هیچ نگذاشتی تا باور کنم که بودی...

می دانی،هنوز هم قاعده ی یکتا بودن را باور ندارم!

آن روز کوهپیمایی مان زیر باران یادت هست؟موهایت خیس شده بود.یادم است آن روز برای اولین بار دیدم که چه طور خستگی و فشار موهایت را سفید کرده!

همان روز بود که از یکتا بودن گفتی و ترست از رفتن...

نمی دانم جسارت بود یا حماقت!اما هر چه بود خیلی زود اتفاق افتاد و ثمره اش شد یک عمر دلتنگی!

یکتا بودن را می گفتم!تو رفتی و من ماندم!راستش یادم نیست که ماندم یا نه!اما تو رفتی!این را می دانم!

و چه روزها گذشت!گذشت و گذشت،بی آنکه نیم نگاهی به ما بیندازد!

نبودی و بود!

بود و ماند!تو رفته بودی!

و قاعده ی یک نقض شد و ترس هایت به حقیقت پیوست!

کاش بودی...

امروز...

اینجا...

می دانم که از این روزها به نیکی یاد نخواهی کرد!

می دانم که از این روزها به نیکی یاد نخواهی کرد!

روزهایی فارغ از "خویشتن" و اسیر و دربند "من" گمراه شده ای که جز "من" نمی بیند!

روزهای تعقیب و گریز بین "خویشتن" و "من" که همواره "من" پیروز است و "خویشتن" سرخورده و تنها به دنبال راهی برای صیقل روح "من"بین تو می گردد!

گویی "خویشتن" خسته ات در شرف نابودی است،نه از لاقیدی که از خستگی،فقط از خستگی!

که اگر این "خویشتن" لاقید بود،فرسودگی به جان نمی خرید و رنج این سفر طولانی را نمی پذیرفت!

و چقدر این "خویشتن" را نادیده می گیری!گویی این "من" آنقدر جذاب است که از یاد برده ای،"من" در تن است و "خویشتن" در روح!

و می بینی زوال این روح را؟!

می بینی چه طور به خستگی اش دامن می زنی و سستش می کنی؟

دلم می سوزد!

برای روزی نگرانم که دگر از "خویشتن" هیچ نماند و آن روز تنت رو به زوال گذارد!

هورامان

بازم خسته شدی؟دف ساز ریتمیکه،بعضی جاها خسته کننده می شه!باید تلاش کنی،بیا این ریتمی که من رو تمبک می زنم تو هم با من رو دف بزن،می شمرم:دو دو دودو دووووو...

شروع می کنم به زدن،اما خسته ام از ریتم هایی که بعضن هیچ ندارند جز پیچیدگی!با ناراحتی می پرسم:آخه این ریتم ها به چه کار میان؟تا حالا تو هیچ قطعه ای ندیدمشون!

باز هم همان لبخند مهربان همیشگی را نشانم می دهد و می گوید:یه نوازنده دف هر ریتمی رو باید بتونه بزنه!هر ریتمی!حتی ریتمی که هیچ وقت به کارش نمیاد!سخت نگیر دختر!چیزی تا امتحانت نمونده،این ها رو تمرین کن تا دفعه اول قبول شی!

تمبک را زمین می گذارد و به من اشاره می کند تا دف را به او بدهم،شروع می کند به نواختن یکی از زیباترین قطعه ها! "هورامان"و می خواند!

کردی نمی دانم،اما هورامان را می فهمم!عاشق هورامانم!

دف را به من  می دهد تا ادامه دهم،خودش با تمبک همراهی ام می کند....

هورامان،اورامان...