وقتی با صدای بسته شدن در از رفتن پدر مطمئن شد ، سراغ کیفش رفت و پاکت سیگار را بیرون آورد و به سمت آشپزخانه رفت .
کشوهای کابینت را زیر و رو کرد ، اما کبریت را پیدا نکرد . با فندک اجاق ، گاز را روشن کرد و همانطور که سیگار را با لب هایش نگه داشته بود ، سرش را خم کرد تا سیگار را با شعله اجاق روشن کند.
صدای جیز جیز موهایش را که در مجاورت شعله می سوخت شنید و سرش را عقب کشید.
سیگار را در دستش گرفت و با دست دیگرش دستی به موهایش کشید .
زیر سیگاری را از بوفه برداشت و به طرف اتاقش رفت . جلوی آینه ایستاد و با دقت موهایش را ورانداز کرد .با کمی قیچی کاری می توانست بدون آنکه به مدل موهایش لطمه بزند ، آثار سوختگی را از بین ببرد .
سیگار را به طرف لبش برد و پک محکمی به آن زد و با فشار دود را به ریه اش فرستاد . بعد آرام لب هایش را از هم گشود و بازدمش را به سمت چهره نقش بسته در آینه هدایت کرد .
سعی کرد همه دود را خارج کند . بعد به دقت به دندان هایش نگاه کرد . دندان هایش چه زود رو به زردی گذاشته بود .
نگاهی به سیگار روشن انداخت و بعد پک بعدی ...
حالت لب هایش داشت کم کم ظرافت دخترانه اش را از دست می داد . برای پنهان کردن سوختگی لب هایش رژ تیره ای بر آن نشانده بود .
رد رژ روی چوب پنبه سیگار را دنبال کرد و با ضربه ای خاکستر سیگار را بر جا سیگاری که روی کنسول گذاشته بود ، خالی کرد.
سر درد بعد از سیگار کشیدن را دوست داشت . گاهی در شلوغی افکارش اندکی اغتشاش فکری اش را کم می کرد .
پاکت سیگار را از روی کنسول برداشت و در دستانش چرخاند . نگاه دقیقی به مارک روی پاکت انداخت . پاکت را سر جایش گذاشت و سعی کرد افکارش را متمرکز کند .
دیروز از شنیدن صدای ضبط شده خودش روی پیغامگیر تلفن وحشت کرده بود .
دندان هایش ، لب هایش و حالا هم صدایش ...
صدای کلید را که بر قفل درب ورودی می چرخید شنید . دود تمام اتاق را فرا گرفته بود .
طولی نکشید که مادر در چارچوب در اتاقش جای گرفت .
همانطور که نگاهش در نگاه مادر گره خورده بود ، سیگار را در جا سیگاری فشرد...
می خواستم بگم از دغدغه های ذهن یه آدمی که معتقده دغدغه بودن داره ! دغدغه درست بودن!
می خواستم بگم از آدمایی که دارن زندگی می کنن و ظاهرن می دونن چی می خوان و می خوان به کجا برسن ، اما تو سطح موندن ! آدمایی که عمق ندارن!
می خواستم بگم از آدمایی که شب رو روز می کنن و روز رو در انتظار شب و سکوتش می گذرونن! و انگار متوجه گذر این زمان نیستن ! نگران تموم شدنش و فرصت کمشون نیستن !
می خواستم بگم از آدمایی که هر کدوم یه نداشته ای رو علم کردن تا داشته ها رو نبینن ! و زندگی ساده و سالمشون رو تباه یه شکست ناچیز می کنن !
می خواستم بگم از استرسی که چند وقته گرفتارم کرده و هر روز بیشتر و بیشتر اسیرم می کنه و شروع ماه رجب و نزدیکی به ماه رمضان بهش دامن زده !
می خواستم بگم از برنامه هام ! برنامه هایی که متفاوت با همیشه به بودنم رنگ می ده و شاید بیشتر از همیشه بهم نهیب می زنه که:داره می گذره ! عجله کن ! داری از دست می دی ! عمرت رو ! این همه کار نکرده ! این همه زمان از دست رفته !
می خواستم بگم از معضل جدید تو فکر کردنام که هر موضوع به ظاهر ساده ای می تونه گسترده شه و ساعت ها ابعاد مختلف ذهنم رو به خودش مشغول کنه!
اما انگار خیلی از حرفا رو نمی شه تو نوشته ها آورد!و نوشتن ، تنها دوای دردم ، دیگه جوابم کرده !
انگار راست می گفتی ! دارم زیادی به خودم سخت می گیرم !
و اینکه شاید عجول بودنم کارم رو سخت کرده !
می ترسم این مهلت تموم بشه و کارام نصفه نیمه بمونه !
می دونی ، انگار تو این چند وقت یه سایه پا به پام داره میاد ! یه سایه پاک و مقدس ! این بهم امید می ده...
اما این جبران گذشته و روزای تلف شده رو نمی کنه ! روزایی که باید خیلی بهتر از اینی که بود ، می بود !
حسرت گذشته نیست که مشوشم می کنه !
درست حس کسی رو دارم که تمام ترم بی خیال درس هاش بوده و حالا نزدیک امتحاناش به خودش اومده که باید یه نمره خوب بگیره ! به نمره پاس هم قانع نیست ! یه نمره خیلی خوب می خواد !
این روزا دلم بدجوری هوای دل گندگی و بی خیالی ت رو کرده ! اگر الآن بودی حتمن سعی می کردی صورت مسئله رو برام ساده کنی تا آروم شم!
شایدم می گفتی:اینا که خیلی خوبه ! حاسبوا قبل ان تحاسبوا !
اما نیستی و نمی بینی این حساب کتاب کردنا چقدر مشوشم کرده.همه اش به خودم می گم:تو این بیست سال و اندی ، چی کار کردی؟چه کار ها که باید انجام می شده و نشده !
بعد یه چیزایی تو ذهنم شروع می کنه به دور زدن ! می چرخه و می چرخه ! بعضی جاهاش حضورت خیلی پررنگه ، و بعضی جاهاش بغض نبودن هاته که جریان رو از بقیه اتفاق ها متمایز می کنه !
بعد قلم رو دستم می گیرم تا بنویسم و یه کمی این آشفتگی رو کم کنم ! اما اونم نمی نویسه ! انگار باید همینجور فکر کنم تا تو فکر کردنام بعضی چیزا سر جاش بیاد !
شاید خوبه که نیستی و این خودمم که باید سخت یا آسون ، درست یا غلط ادامه این راه رو طی کنم !
و خوب ! نمی خونی و این روزای متفاوت رو هم نمی بینی !
شازده کوچولو ! خیلی به موقع رفتی ! بهترین موقع برای نبودن !